#به-قلم-خودم
هم اتاقی جدیدم ملکه،دختری بسیار زیبا،آرام، مودب وشیک پوش بود.من غم عجیبی در چشمان عسلی خمارش می دیدم و نمی دانم چرا این قدر دلم براش می سوخت.او خیلی با توجه و طمانینه عبادت می کرد و همیشه بعد از نماز سر به سجده می گذاشت و آرام آرام گریه میکرد.اکثر اوقات زیر لب،در حالی که سرش را به آرامی تکان میداد شعرهایی را زمزمه می کرد.بعد از چند هفته که با هم صمیمی شدیم،گفتم:(ملکه خانم مو طلایی ،چه شعری میخوانی؟بلند تر بخوان تا منم بشنوم.)با وقار و کمی خجالت سرش را انداخت پایین،و آرام اشک از گونه های سفیدش سرازیر شد واین بار شعرش را بلندتر خواند:
سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر، ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد
گفتم:(نه بابا،عاشقی? ).تبسمی زیبا بر لبان کوچک و قرمزش نقش بست و گفت:(آره ،چهارده ساله از فراقش اشک میریزم.)
گفتم:(تو مگه چند سالته که چهارده ساله عاشقی? )
گفت:(بیست و یک سالمه).گفتم:(تو را خدا بگو عاشق کی هستی? حتما خیلی خوشکله درسته? )گفت:(عاشق یک پسر فقیر سیاه پوستم )
من که از تعجب چشمام باز مونده بود.گفتم:(شوخی میکنی؟پس تو چرا عاشقش شدی? ) و باز هم ملکه با آن نگاه پر معناش گفت:(من عاشق مهربونیش شدم ؛ولی از هفت سالگیم تا حالا ندیدمش،نمی دانم چیکار میکنه? نمیدونم او هم من را دوست داره یا نه؟وقتی چشم به این دنیا باز کردم او و مادر فقیرش تو خونه ما بودند، برای ما کار می کردند و از من و خواهر و برادرم نگهداری.وقتی میخواستم برم کلاس اول،به خاطر شغل پدرم باز هم به شهر دیگری منتقل شدیم و ما برای همیشه از هم دور افتادیم و هیچ خبری از هم نداریم)من از تعجب دهنم باز مانده بود. ملکه با صدای گرم و آرامش گفت:(خدای من و زلیخا یکی است…..)بعد از پانزده سال کنجکاوی من دوباره فعال شد.میخواستم ببینم آیا ملکه به معشوقش رسید یا نه?.با پیگیری از دوستان بالاخره شماره ملکه را پیدا کردم و پس از سالها از این عاشق دلسوخته خبری گرفتم.ملکه در جواب سوالم باز هم برای من شعر خواند.او گفت:(( من نیز چو خورشید ،دلم زنده به عشق است*راه دل خود را نتوانم که نپویم*هر صبح در آیینه جادویی خورشید چون می نگرم او همه من ،من همه اویم…)) گفتم:تو را خدا بگو که آخر به وصال معشوقت رسیدی? ملکه گفت :((سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واصل شو به الطاف خداوندی))…بالاخره ملکه وقتی دید من دست بردار نیستم گفت عزیزم سالها خدا یه عشق زمینی را در دل من انداخت و مرا بیقرار کرد تا به خودش برسم ومن از این عشق زمینی به عشق آسمانی رسیدم….ازدواج کردم ولی با فردی بسیار بهتر از معشوقم .اما همیشه از خدا به خاطر تجربه زیبای عاشقیم ممنونم .مثل بچه ای که در فراق شیر مادر به پستانکی پلاستیکی دلخوش میکند ما هم گاهی به دنبال سراب میدویم اما لطف خدا بیشتر از جرم ماست…همانطور که خدا برای حضرت هاجر که به دنبال سراب دوید چشمه زمزم را جوشانید،خدا در دل من هم چشمه کوچکی از عشق خودکه زلال و همیشگی است، آفرید. چشمه ای که با آن میتوانم اطرافیان و شاگردانم را سیراب ازعشق الهی کنم..
من معتقدم که آسان ترین کار دنیا درس خواندن در دوران مجردی است
البته من بعد از ده سال از فارغ التحصیلی به این نتیجه رسیده ام .اما سخت ترین کار دنیا فرزند پروری است.فرزند پروری وظیفه ای لذت بخش و رشد دهنده اما واقعا سخت و چالش برانگیز است.کامل و بی نقص بودن درجه ای است که بسیاری از مادران تلاش میکنند به آن برسند از این نظر مادری کامل محسوب میشود که یک فرشته ایثارگر باشد و هرگز خسته و عصبانی نشود.به عقیده دکتر مشتاق نویسنده کتاب مادر خوب و مادر بد:(( شدت و قدرت زیاد عاطفه ی میان مادر و فرزند ،ناگریز منجر به بروز خشم و نفرت در این رابطه میشود.حل شدن مادر و کودک در یکدیگر سلامت روان هر دوی آنها را به شدت به خطر می اندازد))
بسیاری از مادران فکر میکنند که پس از تولد فرزند نباید هیچ علاقه مندی دیگری (مثل نقاشی و خیاطی و…)غیر از کودک داشته باشند اما چنین مادرانی پس از چند سال میل به خلاص شدن از دست فرزند دارند چون مادر با گذشتن کامل از خواسته هایش ، مستعد خشم میشود.بنابراین بسیار مهم است که مادر بتواند بین خواسته های فرزند و خواسته های خود توازن برقرار کند.مادران عزیز درست است که رسیدگی به فرزند باید اولین خواسته ی مادر باشد ولی نباید تنها خواسته او باشد.من خودم از زمان طلایی و پر برکت صبح زود برای انجام کارهای مورد علاقه ام استفاده میکنم و شما دوستان را هم به در نظر گرفتن ساعاتی اختصاصی به خودتان دعوت میکنم زیرا این کار هم به نفع شما و هم به نفع فرزندانتان هست
بسیاری از مادرهایی که فرزند پیش دبستانی یا کلاس اولی دارند بسیار نگرانند که کودک تاب جدایی از آن ها را نداشته باشد.ولی جریان برعکس است.مادر به دلیل اینکه میخواهد فقط خوب باشد نمیگذارد بچه از او جدا شود و در واقع جدایی برای مادر سخت تر از بچه هست.به عقیده دکتر مشتاق نویسنده کتاب مادر خوب و مادر بد:((یکی از عوامل مهم و تاثیر گذار در این فرایند رابطه مادر با مادر خود است.مادرانی که در کودکی ،جدا شدن از مادر خود را معادل رها شدن و دوست داشتنی نبودن معنا کرده اند ،نمی توانند فرزند را در کسب استقلال کمک کنند))
درحقیقت مادر همیشه مادر است اما با این وجود مادر هم باید رشد کند رشدی متفاوت از فرزندش .تا زمانی که مادر نتواند از کودکش جدا شود کودک نیز دچار اختلال میشود.
والدین مقتدر در مقابل والدین سهل انگار یا مستبد ،به دلیل استفاده از راهبردهای دلیل خواهی و مذاکره و تشویق،باعث تصور مطلوب کودک نسبت به خویش میشوند
(ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست *هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام)
کی این حس در من پدید آمد? نمی دانم! انگار این حس قرن ها پیش از تولدم در دلم جای گرفته بود. گاهی خودم از این دل به تعجب می ایستم. مدتی این عشق من،چون آتش زیر خاکستر مخفی مانده بود؛تا اینکه خدای مهربان،لطفش را نصیبم نمود و سال80مرا به بوستان جامعه الزهرا (س)قم دعوت کرد ، در آنجا دل مرده ام حیاتی دوباره گرفت.هر روز صبح نسیم خوش دعای عهد به تنم می وزید،غنیمت نشاط و جوانی ودوستان پاک و عاشقم،از گنج نهان وجودم محافظت می کردند،آمدن به جامعه الزهرا، درخشش مهتابی در ظلمتکده قلبم بود که جهانی عشق در من آفرید. عشق به مولایم،خورشیدی جاودانه در دلم پدید آورد و من آن عشق را تاج سر خود قرار دادم ….تا اینکه بعد از 4سال باید غروب تلخ جدایی از قم و جمکران و حضرت معصومه (س)را می پذیرفتم.این بار برای ادامه تحصیل در دانشگاه، راهی تهران شدم.حس میکردم دلشکسته به روی خاک افتاده ام.احساس غربت همراه با شلوغی تهران حس نا امنی را در من ایجاد کرده بود؛شاید من زیاد قوی نبودم،به دنبال محل امنی می گشتم.از اینکه پدرم میخواست به شهرمان برگردد و من تنها میشدم خیلی نگران بودم ، اواخر شهریور84بود با پدر عزیزم برای زیارت حضرت معصومه از تهران به قم آمدیم ،وقتی چشمم به گنبد زرد حرم افتاد دوباره کوره ی سوزان عشق من شعله ور شد؛ دل تنگی ام را با حضرت معصومه در میان گذاشتم، مثل کودکی که مادرش را گم کرده بیقرار بودم و میگفتم چرا سوز آهم اثر نمیبخشد و حال دلم خوب نمیشود.در حیاط روی فرشهای حرم نشسته بودم که پدرم آمد و گفت :فاطمه از دانشگاه باقرالعلوم قم به من زنگ زدند و گفتند دختر شما ذخیره دوم قبولی بوده و چون دو نفر انصراف داده اند میتواند به دانشگاه ما بیاید و ثبت نام کند.باورم نمیشد ،معجزه را به چشم خود دیدم؛گریه نهانی ام به خنده آشکار تغییر کرد.داشتم زیر لب به حضرت معصومه می گفتم:(بی تو ،من کجا روم،کجا روم،هستی من از تو مانده یادگار)که خبر خوش دوباره ماندنم را در قم به من دادند….