(ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست *هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام)
کی این حس در من پدید آمد? نمی دانم! انگار این حس قرن ها پیش از تولدم در دلم جای گرفته بود. گاهی خودم از این دل به تعجب می ایستم. مدتی این عشق من،چون آتش زیر خاکستر مخفی مانده بود؛تا اینکه خدای مهربان،لطفش را نصیبم نمود و سال80مرا به بوستان جامعه الزهرا (س)قم دعوت کرد ، در آنجا دل مرده ام حیاتی دوباره گرفت.هر روز صبح نسیم خوش دعای عهد به تنم می وزید،غنیمت نشاط و جوانی ودوستان پاک و عاشقم،از گنج نهان وجودم محافظت می کردند،آمدن به جامعه الزهرا، درخشش مهتابی در ظلمتکده قلبم بود که جهانی عشق در من آفرید. عشق به مولایم،خورشیدی جاودانه در دلم پدید آورد و من آن عشق را تاج سر خود قرار دادم ….تا اینکه بعد از 4سال باید غروب تلخ جدایی از قم و جمکران و حضرت معصومه (س)را می پذیرفتم.این بار برای ادامه تحصیل در دانشگاه، راهی تهران شدم.حس میکردم دلشکسته به روی خاک افتاده ام.احساس غربت همراه با شلوغی تهران حس نا امنی را در من ایجاد کرده بود؛شاید من زیاد قوی نبودم،به دنبال محل امنی می گشتم.از اینکه پدرم میخواست به شهرمان برگردد و من تنها میشدم خیلی نگران بودم ، اواخر شهریور84بود با پدر عزیزم برای زیارت حضرت معصومه از تهران به قم آمدیم ،وقتی چشمم به گنبد زرد حرم افتاد دوباره کوره ی سوزان عشق من شعله ور شد؛ دل تنگی ام را با حضرت معصومه در میان گذاشتم، مثل کودکی که مادرش را گم کرده بیقرار بودم و میگفتم چرا سوز آهم اثر نمیبخشد و حال دلم خوب نمیشود.در حیاط روی فرشهای حرم نشسته بودم که پدرم آمد و گفت :فاطمه از دانشگاه باقرالعلوم قم به من زنگ زدند و گفتند دختر شما ذخیره دوم قبولی بوده و چون دو نفر انصراف داده اند میتواند به دانشگاه ما بیاید و ثبت نام کند.باورم نمیشد ،معجزه را به چشم خود دیدم؛گریه نهانی ام به خنده آشکار تغییر کرد.داشتم زیر لب به حضرت معصومه می گفتم:(بی تو ،من کجا روم،کجا روم،هستی من از تو مانده یادگار)که خبر خوش دوباره ماندنم را در قم به من دادند….
لطف خدا و حضرت معصومه(س)
سلام
وبلاگ خوبی دارید
به وبلاگ ماهم سربزنید
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/